۱۳۸۹ مهر ۱۴, چهارشنبه

متولد ماه مهر


این چهارمین است ! مهر 86 تا مهر 89 همیشه روی فضای مجازی تولد گرفتم و حالا این تولد رو به خودم و تمام متولدان ماه مهر تبریک میگم.ایشالا صد سال زنده باشید.

امسال اما داستان دیگری تولدم داشت !
روز تولدم که همانا 13 مهر می باشد دوستان لطف کردن و منو به یه شب نشینی دعوت کردن.اما این شب نشینی عجیب تر از آن چیزی بود که تصور می کردم !

شب قرارمون خونه ی حسین اینا بود.من شب قبل حسابی خوابیده بودم.وقتی که روز تولدم از خواب بیدار شدم...

رهم هام دلوتم
سکانس اول:
ساعت 8.5 صبح بود.خواب آلود از خواب پاشدم.چشام درست نمی دید.گوشیمو برداشتم یه نگاه کردم.نخیر این ملت ما رو فراموش کردن.نمی دونم چه انتظاریه که آدم دوس داره روز تولدش رو همه بدونن.و همه از آسمون و زمین بهش تبریک بگن ! دوس داره آدم تا وقتی صبح روز تولدش شد، گوشیش از شدت اس ام اس های تبریک تولدش منفجر بشه.خلاصه به بی حوصلگی پاشدم و رفتم سمت دستشویی.یه نگاه تو آینه به خودم کردم.یعنی پیر تر شده بودم؟؟ حالا این سامی بود که وارد 22 سالگی میشد.کی متوجه میشد ؟کجای صورتم افتاده بود ؟کجاش چین و چروک میشد ؟کسی متوجه نمی شد.جز خودم که حس می کردم نفهمیدم چه جوری 21 سال تمام زندگی کردم.از اینکه تو زندگی سیاه لشگر باشم متنفرم.کمتر چیزی در دنیا وجود داره که من ازش متنفر باشم.ولی از اینکه تو داستان زندگی جزوسیاهی لشکر باشم متنفرم.من باید با بقیه فرق داشته باشم.باید کاری رو بکنم ، چیزی رو بدونم که بقیه نمی کنن و نمی دونن.دست خودمم نیست.نمی تونم مثل بقیه باشم.

سکانس دوم:
گوشیم زنگ خورد...هنوز صبونمو کوفت! نکردم.واقعا که ! یعنی کیه ؟طاهر ؟ بابا این پسمله کی می خواد بدونه سامی تا لنگه ظهر خوابه ؟!( حالا امروز روز تولدم استثنا بود! ) گوشی رو برداشتم .سلام چطوری ؟خوبم اره...نه ... گوشی رو قطع کردم.منو باش که منتظر بودم تولدمو تبریک بگه.می خواست بگه می یای با هم بریم بیرون ؟ وای کی حوصله ی بانک و  صف های طولانی و آدم های زبون نفهم رو  رو داره ؟ کمی گذشت.حسین زنگ زد.بله ؟ سلام حسین جان چطوری ؟ من خوبم تو چطوری؟... آره داداش ... آره.امشب ؟ آخه...نمیشه  فردا ؟باشه ببینم چی کار می کنم.باشه باشه فعلا.حسین دعوتم کرد واسه شام.ولی اون اصلا نمی دونست که تولد من کیه.گاهی اوقات از این کارا می کنه...واسه شب برنامه ریزی کردم.

سکانس سوم:
روز تولدم رو خیلی معمولی سپری کردم.رفتنیم بیرون یه چرخی زدیم .یه کم بخور بخور را انداختیم و منگل بازی های همیشگیمونو با طاهر انجام دادیم.یه روز کاملا معمولی بود.نه گوشیم زنگ خورد و نه اس ام اس خاصی دریافت کردم.اصلا مگه من چقدر مهم ام که خودمو انقدر تحویل می گیرم ؟!

سکانس چهارم:
شب عجیب بود.خونه ی حسین اینا رفتم.کسی نبود.زنگ زدم.اومد دم در.گفت بیا تنهام شبو راحت تا صب فیلم می بینیم! وارد خونه شدم.بوی عجیبی می یومد.بویی شبیه الکل که با یه چیز دیگه قاطی شده باشه.خونه تاریک بود.ترسیدم.گفتم حسین چه خبره ؟گفت بیا تو خبری نیست.رفتم تو... یه هو دیدم چراغا روشن شد و تقریبا تمام دوستانم رو دیدم! حسین...علیرضا... شیما... شالیزه... لیلی... حمید...وای همه بود! کپ کرده بودم.اصلا تصورشم نمی کردم حسین چنین مراسمی ترتیب داده باشه! اوج هیجان ! تصورشم سخت بود ! میخکوب شده بودم.یعنی چنین مراسم با شکوهی برای من بود ؟ یعنی این همه دوستای خوبم  از گوشه گوشه ی ایران به خاطر تولد من اومده بودن ؟وای خدا چیزی بالاتر از این آدم می تونه ازت بخواد ؟وای این خواب بود !

رفتم جلو و همه با یه کیک تولد بزرگ که روش نوشته بود : "سامی جان تولدت مبارک" رو برو شدم.همه با هم می خوندن...هپی یور یریث دی... تولدت مبارک...تولد مبارک...  فلاشر می زند شیما برف شادی می زد... همه تو شوق و هیجان بودن...صدای موسیقی هم همه رو به رقص می آورد... سامی سامی امشب دلم مست توئه... سامی دل تنهام هنوز دست توئه... خدایا کجا بودم ؟ اینجا پیش شالیزه... شیما ... ترنم... لیلی... علیرضا تو حال  و هوای خودم بودم که دیدم یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونم.برگشتم.شالیزه بود.وای یه لباش خوشگل قرمز پوشیده بود...خیلی ناز شده بود... محکم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد...سامی سامی امشب دلم مست توئه... سامی دل تنهام هنوز دست توئه... شیما از اونور برف شادی رو سرمون می ریخت... حسین بندری می رقصید... به سلامتی من پیکا می رفتن بالا... ( حالا تو این گیرو دار دقت می کردم ببینم واقعا مشروبه یا ایستکه ! ) لیلی یکی از شعراشو می خوند... و باید علیرضا رو می دیدید که داشت پشتک وارو می زد...
عجیب تو حس و حال خودم بودم و واقعا یک مراسم رویایی رو می دیدم.باورم نمی شد بعد از این همه مدت دوستانم که خیلی هاشونم فراموش کردم به خاطر من جمع شده باشن...

کم کم وارد فاز رقص میشدم و فارسی می رقصیدم و خیلی حال میکردم که یه هو دیدم دو تا چشم داره نگاه میکنه.صدایی  گفت: خوش گذشت؟  منم نمی دونم چه جوری یه هو از تو مراسم بزن  بکوب صحنه کات شده بود تو چشمای مامانم ! یه کم فکر کردم دیدم من که تا چند لحظه پیش مست مست بغل شالیزه بودم.الان اینجا چه غلطی می کنم ؟ یه چند لحظه به خودم فشار آوردم دو زاریم افتاد.صب بود و مامنم منو از خواب بیدار کرده بود ! دستمو کشیدم رو سرم تا برفای شادی رو که شیما رو سرمون ریخته بود رو کنار بزنم.اما چیزی نبود ! یعنی چی ؟یعنی هنوز روز تولدم بود ؟شبش نبود ؟واقعا نبود ؟ واقعا همش خواب بود ؟ واقعا ؟!

پی نوشتها

1 ) امیدوارم داستان کوچک وآمیخته با علایقم براتون جالب بوده باشه.داستانی بود که حالت چند بخشی داشت. یعنی بعضی سکانساش کاملا حرف های خودم بود و بعضیش تخیل محض.داستانه دیگه.اون اول گفتم من باید با بقیه فرق داشته باشم.نوع تبریک تولدم هم فرق داره !حتی عنوان داستان رو هم باید از آخر بخونید.رهم هام دلوتم = متولد ماه مهر !

2) خیلی سخته بگم آیا واقعا با بقیه فرق دارم یا اینکه دارم ادای کسایی رو در می یارم که با بقیه فرق دارن.

3 ) آرزو میکنم همه ی عاشقای واقعی به معشوقای واقعیشون برسن.هر چند به جد معتقدم عاشقای واقعی هیچ وقت به معشوقشون نمی رسن.

4 ) مثلا تولدمه ها ! بخندین!

۳ نظر:

  1. سلام سامی جان

    تولدت مبارک با تاخیر چند روزه ! واقعا داستان جالبی بود ! اینایی که نوشتی البته خیلی هم داستان نبود.خیلی هاشون رو من می شناسم.ولی نفهمیدم این شالیزه کیه ؟؟؟؟؟!!!!

    خیلی نامردی !

    موفق باشی***

    پاسخحذف
  2. شالیزه منم.

    دلیل نیومدنمم روز 13 مهر محفوظ.

    ...

    تولدت مبارک سامی عزیزم.
    تو همیشه با همه فرق داری داداشی !

    دلم واسه همه دوستامون تنگ شده.
    مخصوصا طاها و ریحانه...
    لعنت به این روزگار..


    راستی ... اگه از عشق به دوست داشتن برسی همه چی حل میشه.

    میدونم ...
    میدونم ...


    رفتم.
    در پناه حق.

    پاسخحذف
  3. تولدت مبارک سامی .

    وبلاگ قبلیت رفتم فیلتر شده.این وبلاگت خیلی قشنگه.موفق باشی.

    پاسخحذف