۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

عیدی که نمی آید

20 بهار را تجربه کرده ام.هیچ گاه تا آنجایی که خاطرم یاری میکند اینقدر افسرده نبوده ام. انگار دیدن ماهی های قرمز کنار خیابان و دیدن سبزه های تازه سبز شده که نشانی از جنبش سبز را دارند هم نوید بهار را برای من ندارند.چهره ی مردم را با دقت نگاه می کنم.انگار؟ آنها هم حرفی برای گفتن ندارند.مردم بی هدف تر از قبل در خیابان ها به حرکت در می آیند...انگار نه انگار که عیدی است و بهاری...

88 تلخی های زیادی برایم داشت.و اندک شیرینی های خاص خودش رو.مثلا عروسی خواهرم شیرین ترین اتفاق بود.اما هیچ وقت شیرینی شب انتخابات را یادم نمی رود.مطمئن بودم که میر حسین موسوی رییس جمهور آینده خواهد بود.فقط منتظر اعلام نتایج بودیم که خیابان ها را به تسخیر در بیاریم.ساعت حوالی 1 شب بود که خوابم برد.صبح با صدای مجری شبکه ی خبر بیدار شدم...احمدی نژاد 18 میلیون رای...میر حسین موسوی 9 میلیون رای... این صدایی بود که تلخ ترین روزم را در سال 88 رقم زد.برای بسیاری همان روز بدترین روزشان در سال 88 بود.در خانه ی ما کسی خوشحال نبود.انگار خاک مرده ای بر ما پاشیده بودند...روزها گذشت و گذشت... نزدیک بهار شد.فقط چند روزی تا عید.اما انگار هیچ وقت قرار نیست تلخی 88 از ذهن من پاک شود.

حرفی برای گفتن نداشتم.حتی سالگرد عضویتم در بالاترین هم گذشت.وبلاگم دو ساله شد... بعد از بیست و دوی بهمن سکوت کردم.احساس کردم دیگر نایی برای نوشتن ندارم.احساس کردم زندگی حق من را خورد.منی که باید در دوران اوج جوانی ام بهترین و با لیاقت ترین روزها را می داشتم این روزها انگار تلخ ترین لحظات زندگی ام را دارم.حتی اگر 3 سال دیگر روزی بیاید و میر حسینی رییس جمهور شود باز هم بهترین روزهای جوانی من از دست رفته است.من و بسیاری که مثل من هستند.ما شاید در یکی از بدترین زمان ها متولد شده ایم.و این جبر زمان است.

88 رو به اتمام است.اما نه بوی عید را حس می کنم و نه متوجه تغییرات فصلی می شوم.شادی مفهوم چندانی ندارد.هر چند که زندگی کماکان ادامه دارد... ناامید نیستم.شاید روزی...